سلام میگم به همه دوستای خوبم
همتون و به یک غزل عاشقانه جدید دعوت میکنم...
نوش جان
خواستم ...اما نشد
منتظر در خلوتت آن لحظه می مانی که نیست
شعرهایت را درآن هنگام می خوانی که نیست
عشق یک مفهوم ناپیداست دنبالش نگرد
آنکه عاشق هستد آزاد است زندانی که نیست
ساحلی آرامی و من همچو دریایی عمیق
با تو دریا هرچه باشد مست و طوفانی که نیست
هرکسی از عشقمان پرسید در پاسخ بگو
عشق ما یک عشق رویایست پنهانی که نیست
هم صدا و هم نفس در انتهای یک مسیر
زیر یک چتریم اما زیر بارانی که نیست.
زندگی زیباست؟ وقتی اینچنین معنا شود
زندگی با خاطرات آنکه میدانی که نیست؟
حرف رفتن را بزن آن لحظه میبینی مرا
در کنارت هستم اما در تنم جانی که نیست
خواستم... اما نشد در شعر توصیفت کنم
شرح چشمانی که داری کارآسانی که نیست
فوق العاده بود حسین جون...مرسییییییییی...
قابل شما رو نداره عزیزم
لطف داری خیلی
شرح چشمانی که داری کار آسانی که نیست...
بودنت را دوست دارم چون نیازی مبرم است
دوستت دارم برایم یک دلیل محکم است
سلام خیلی ارامش بخش بود
عالی بود دایی جووون
مثله همیشه......
مرسی دایی جون....